Tuesday, February 25, 2014

مراحل کاشت ، داشت و برداشت در کشاورزی - قسمت اول

امروزه ابزار و وسایل کشاورزی خیلی پیشرفته شده و سختی و مشکلات قدیم از بین رفته . الان برای املاک خود ما چند روز با تراکتور شخم میزنن ، با دستگاه بذر میپاشن و  طی سال چند بار سم و کود و نهایت یکی دو روز با کمباین درو میکنن . البته این مراحل برای زمین دیم هست .
 بعد از برداشتن سنگهای زمین با استفاده از گاو آهن که به گاوهای تنومند متصل میشد شروع به شخم زمین می کردن و یک شخص قوی هم باید از پشت سر گاو آهن را نگه میداشت و با فشار به سمت پایین باعث شیار عمیق میشد کاری که روزها طول میکشید الان طی چند ساعت با تراکتور صورت میگیره

گاو آهن چوبی که بعدها نوک فلزی براش ساختن 



وسیله ای چوبی به گردن گاو می انداختن و گاو آهن را از وسط دو گاو عبور میدادن 


البته زمانی که من بچه بودم تقریبا بین مردم تراکتور استفاده میشد  و ما هم تراکتور داشتیم اما برای کسانی که وضع مالی خوبی داشتن ولی افرادی که پول زیادی نداشتن هنوز به صورت سنتی انجام میدادن . عده ای هم زمینهایشان در جایی بود که تراکتور به راحتی عبور نمیکرد مجبور به استفاده از روش سنتی بودن .
موقع شخم زدن برای سرعت کار معمولا با هم کمک میکردن و چند نفری به نوبت زمینهای همدیگر رو شخم میزدن .
یک قسمتی از املاک ما روی کوه کوری گزر بود  مامه حسین علی  و دیگران با گاو آهن اونجا را شخم میزدن 

Monday, February 17, 2014

رشته بری

در سالهای گذشته آش پختن کلی دَنگ و فَنگ داشت مثل الان نبود سریع بپری کشک ، رشته و سبزی آماده فراهم کنی . یکی دو شب باید کشک خشک رو خیس  و بعد شروع به ساییدن میکردن پوست دست داغان میشد ...
تا زمانی که مادربزرگم زنده بودن باید رشته در منزل درست میشد و الحق کار مشکلی بود . زمانی که من خیلی کوچیک بودم چند تا از خانمهای روستا میامدن و مادرم هم کمکشان میکرد ابتدا یک خمیر سفت درست میکردن که نباید ور میامد  بعد خمیر را خیلی نازک با وردنه باز میکردن و روی ساج نیم پخت میشد چندتا خانم بودن که در بریدن رشته مهارت فراوانی داشتن یکی از اونا میم طاووس همسر مشهدی عبدالرحمن (اورامان ) بود که با مهارت خاصی چند تا نان لواش نیم پخت را با هم لول میکرد و روی تخته خیلی باریک باریک برش میزد . سراسر یک ایوان  بندکشی شده بود و زیرش ملافه پهن بود  چند نفر نانهای برش زده را روی بندها میانداختن تا جلو آفتاب خشک شه ما بچه ها هم کمک میکردیم 
مشی اورامان با گوشهای بزرگ که بهش میگفتن گلیم گوش و نسبت فامیلی هم با مادر بزرگم داشت  یک تاریخ سیار بود  خیلی داستانهای تاریخی از بر بود  دسمال هوریشمی داشت که موقع سرفه جلو دهانش میگرفت ، میم طاووس زن دومش بود که خیلی عاشق و معشوق بودن ...



در سالهای آخر عمر مادر بزرگ رشته بر دیگه ای میامد دستگاه کوچکی داشت مثل ماکارونی ساز امروزی یک گلوله کوچک خمیر را اول از دستگاه رد میکرد حالت صاف و پهن میشد بعد به نسبتی که  برای آش یا پلو باشه تیغه رو تنظیم میکرد و رشته ها بیرون میامد ما هم ذوق زده رشته های خمیری را روی بند مینداختیم البته دقت زیادی لازم بود تا خمیرها بهم نچسبه ..
بعد از خشک شدن رشته ها را به اندازه مناسب خورد میکردن و رشته های باریک را آهسته بو میدادن و برشته میکردن . 
در اواخر تابستان و اوایل پاییز از هر خانه ای بوی مربا و سبزیجات مختلف پخش بود و اینروزا چنین کارایی شده خاطره  

Saturday, January 18, 2014

غذاهای زمان کودکی

امروزه علاوه بر پیشرفت تکنولوژی یه جورایی معده هم تغییر کرده یه جورایی طعم و مزه های کودکی فراموش شده ، معده ها هم دارن فرانسوی ، ایتالیایی و .... میشن چون مرتب پیتزا ، اسپاگتی ، سس فرانسوی و ... شده غذای اصلی  ما .
عذای زمان کودکی مخلوطی از مواد بود و عشق ، و عشق همون مادر بود که با آرامش و دقت غذا را می پخت  مثل الان ماکروفر و سرعت پخت نبود ، مادر با تمام وجود برای ما بود و همه عاشق بودیم  ؛ عاشق مادر  ...
 محبتها و دور هم جمع شدنها فراوان بود و ساده  ، یه آبگوشت ساده لذتش برابر کل زندگی بود  ، بوی نان و غذا تو همه کوجه پس کوچه ها را پر عطر میکرد  مثل امروز نبود که فقط بخوایم معده سیر بشه و خلاص ...
بین اقوام و فامیل هر کسی به یه چیز معروف بود یکی مربا ، یکی خورشت ، یکی دلمه ... و عجب لذتی داشت سیزده بدرهای دسته جمعی و دست پخت همه فامیل ...
یه غذاهایی بود که الان شاید اسمهاشم فراموش کردیم این روزا بچه های خودم حتی اسم بعضی غذاها رو نشنیدن چه برسه به اینکه خورده باشن .
زمان بچگی هام هر وقت یه تعطیلی پیش میامد مخصوصا تابستانها  بار و بندیل می بستیم و میرفتیم صحرا ، همینکه قزانجی رو رد میکردیم در دشت وسیع میان دربند که اون روزا گوشه گوشه ش پر بود از سبزیجات و سیفی جات ؛ مخصوصا اون هندوانه هاش برای من دیگه تکرار نشدنی شده .. همیشه از انجا کلی خرید میکردیم
همینکه میرسیدم  صحرا (ملک پدری ) بوی کدو را حس میکردم میم فاطمه  بعد از پختن نان کدو تنبل را میزاشت توی تنور و تا عصر در تنور را میبست غروب که میشد اونو در میاورد و معجونی بود این یه حسه که فقط باید تجربه ش کنی و کرنه اصلا ملموس نیست شاید بگی اه اه ... ولی بینظیر بود
اون نان و کره و شیراز (شیراج ) که غروب برامان لقمه میگرفتن با هیچ دیزرت  و میزرتی قابل قیاس نبوده و نیست ، آبگوشتی که مادرم می پخت مخصوصا اون دنبه هایی که با گوشت کوب حسابی له میکرد و نعنا داغ همراه لیته بادمجان و پیاز بقول پدرم روح آدم رو تازه میکرد ...
هر بار درست میکنم شاید شبیه اون غذاها باشه اما دیگه اون حس و اون مزه رو نداره و صد افسوس که با رفتن بزرگترها محبتها و حتی مزه ها هم رنگ باخته ...

Wednesday, January 15, 2014

مراحل درست کردن ترخینه ( قسمت دوم )

معمولا اوایل شهریور بهترین زمان برای درست کردن ترخینه است چون هوا کمی ملایم تر  و از شدت آفتاب کاسته  میشد بقول محلی ها مرداد ماه (گا قور - از گرما گاو نعره میزنه ) است .
اولین کار تمیز کردن اتاقی مخصوص همین کاره و این در تخصص میم فاطمه و میم طاووس بود . میم فاطمه سریع تشتی آب و یک تکه سنگ صاف میاورد و شروع میکرد به سائیدن کف گلی اتاق تا صاف و یکنواخت بشه ، میم طاووس با موهای مشکی تا روی کمر که با مخلوط وسمه و حنا اونا رو سیاه پر کلاغی میکرد و دانه های رشک مثل مروارید از روی موها بیشتر نمایان میشد به این خاطر همه اهالی روستا بهش میگفتن طاووس رشکن خلاصه یک روزه اتاق آماده میشد .
روز بعد دیگهای بزرگ مسی ؛ قابلمه های بزرگ روحی و ظرفهای بزرگ سفالی لعابدار  را ردیفی کنار هم میزاشتن و از حدود یک سوم ظرف را دوچن (دوغ علیظ شور ) میریختن بعد همان مفدار آب اضافه میکردن و مخلوط را بهم میزدن . از طرف دیگه گندمهای پخته شده آسیاب شده (پتله ) را الک میکردن تا آرد اضافه گرفته بشه و قسمت زبر را یواش یواش به آب و دوغ اضافه میکردن البته به حدی که مایعات غالبتر باشه و یک مخلوط تقریبا شل بدست میامد حسابی بهم میزدن و در ظرفها را میزاشتن و با پاچه بزرگ و تمیزی رویشان را میپوشاندن .
بین 5 روز تا یک هفته طول میکشید تا مواد ترخینه آماده بشه (تره دوینه ) . هر روز این مواد را باید زیر و رو میکردن و چون گندم باد میکرد اگر از ظرف بالا زده بود اضافه شو تو ظرف دیگه میریختن و اگر سفت بود دوغ اضافه میشد واقعا کار مشکل و تخصصی بود هنگامی که احساس میکردن گندم و دوغ حسابی به خورد هم رفته  زمان گذاشتنش جلو آفتاب بود .
مامه حسین علی و چند تا مرد میرفتن کنار چشمه و پونه هایی که به اندازه نیم متر و بیشتر بلند شده بود می بریدن و روی پشت بام را با این پونه ها فرش میکردن پشت بام کامل پوشیده میشد از پونه بعد همون مردها ترخینه ها را در ظرفهای کوچکتر به پشت بام منتقل میکردن حالا نوبت خانمها بود با یک کاسه آب و دوغ برای خیس کردن دست مقداری از مواد به اندازه یک پرتقال بر میداشتن حسابی گرد کرده و در کف دست صاف میکردن و در مرکز دایره یک سوراخ میزدن برای اینکه زودتر خشک بشه  ردیفی کنار هم روی پونه ها می چیدن .
روز بعد گلهای ترخینه را پشت و رو میکردن و بعد از یکی دو روز آماده بود .




حالا نوبت تقسیم میرسید یک روز کامل مادرم اینها را بسته بندی میکرد از عمه و عمو گرفته تا عمو و عمه زاده ها ، همسایه ها ؛ خانم فلانی و فلانی ...
این همه زحمت دسته جمعی  ، سوای هزینه ها میشد یک بسته کوچک  تازه هدیه میدادی میگفتن این چیه ترخینه هاااااااا بچه ها دوست ندارن .... اما اینروزها ترخینه شده یک رویا و هر کسی آرزوی داشتنش رو داره . حاضرم  شخصا  تمام اون کارها رو انجام بدم به شرطی که به همان دوران برگردم و میدانم این یک آرزوی چرت و محاله ؛ اما خوشحالم که چنین روزهایی را تجربه داشتم و چه روزگار شیرینی بود ...
بیاد مادر عزیزم که همیشه مهربان بود و آداب دان 

مراحل درست کردن ترخینه (دوینه ) -قسمت اول

بعد از پایان امتحانات خرداد بار و بندیل را می بستیم و روانه صحرا میشدیم همینکه از لب آب کرمانشاه رد میشدیم دیگه دل تو دلمان نبود لحظه شماری میکردیم برسیم به اون مکان با صفا و باز بدون هیچ محدودیت  ، تا شعاع چند کیلومتر اطرافمان هیچ خانه ای نبود آزاد آزاد و رها در طبیعت  پر از درختان میوه و سبزیجات تازه که هر سال یکی مسئول کاشتنش بود خالو میرزا - مشی یدالله و...
. افرادی که برای انجام کارها میامدن همه از کودکی با ما سر یک سفره بزرگ شده بودن و بقولی با هم نان و نمک خورده بودیم . اینکه میگم آزاد منظورم بی بند و باری نیست چون اونجا بخاطر حفظ  بیشتر سنتها و آداب و رسوم یه جورایی محدودتر بودی ، منظورم از آزادی دور از هیاهو و سرو صدای شهر و یک سری جزئیات بود خلاصه .............
همینکه مستقر میشدیم مادرم با یک جعبه شیرینی یا خرت و پرت هایی از قبل پیرهن - پودر - کله قند - روسری ... که از کرمانشاه تهیه کرده بود می رفتیم منزل زنهایی از آبادی که تمیزی و نظافتشان زبان زد بود و در ثانی دام هم داشتن ، هم بعد از چند ماه دیدار تازه میشد هم اینکه سفارش دوغ برای درست کردن ترخینه میدادیم .
درست کردن ترخینه به راحتی این روزها نبود که ماست و پتله را قاطی کنن بشه ترخینه . از اواسط بهار یک چهار پایه بزرگ میزاشتن روی پشت بام و مشک که با پوست گوسفند یا گاو درست شده بود را روش میزاشتن و  هر روز دوغی که اضافه بود توی اون مشک میریختن بعلاوه مقداری نمک سنگ  داخل  دوغ مینداختن تا کرم نزنه .
 هر چند روز یکبار روی مشک را میشستن و با دست مواد داخلشو مخلوط میکردن ، از طریق منافذ مشک آب اضافه خارج میشد و مایع هر روز غلیظ تر میشد که به این مایع دووچن میگفتن یعنی دوغی که آبش چیده شده مثل ماست چکیده میشد ...
مقداری پول پیش میدادیم تا دوچن بهتری برامان آماده کنه حدودا اوایل شهریور این دوغ را  میاوردیم و این چند ماه باید  پشت بام و جلو آفتاب میماند . معمولا این دوغ را از زن کدخدای قره حسن میخریدیم یا از خانمی در قشلاق  اسمش رو فراموش کردم  فکر کنم میم جاناره ( جهان آرا ) بود  ؛  نان لواش می پخت  به نازکی کاغذ واقعا یک نان رو با یک لقمه میشد خورد ...

ده روز قبل از آوردن دوغ چند تا خانمها برای آماده کردن گندم به کمک میامدن  مَلَک یکی از اعضا ثابت بود اصلا در قلعه بدنیا آمده بود و بزرگ شده بود و اون زمان ازدواج کرده و بچه داشت
جلو قنات که حالت جوب بود توی جوب  یک فرش یا گلیم پهن میکرد قسمتی از گلیم که  بطرف ورود آب بود رویش چند تا سنگ میگذاشت تا آب راحت از روی فرش رد بشه و در دو طرف زیر کناره فرش سنگ میگذاشت تا حالت گود درست بشه  درقسمت پایین فرش زیر لبه سنگ میچید دقیقا یک لیوان رادر نظر بگیرید که نصف شده و همون رو تو آب تصور کنید از جلو آب میامد اون نصفه لیوان پر آب میشد و از لبه پایین که حالت نصف شده ته لیوان است آب سر ریز میشد  مثل یک سد کوچک ...
بعد گندمها را به مقدار مناسب توی اون سد کوچک روی فرش میریختن و با دست هم میزدن تمام کاه و ناخالصی از روی آب رد میشد و گندم ته نشین میشد تا زمانی هم زدن ادامه داشت تا آب زلال روان بشه بع با دست گندمها را خارج کرده و در سبدهای چوبی میریختن تا آب اضافه خارج بشه
در این بین هی کتری و قوری چایی بود که پر و خالی میشد و مرتب بچه ها رو میفرستادن باغ انگور ؛ زرد آلو و سیب بیارن .
غروب همه بچه ها از بس به بهانه کمک تو آب رفته بودن همه خیس و موش آب کشیده بودن
از طرف دیگه خالو میرزا و یدالله اجاق های بزرگ بر پا میکردن و دیگهای بزرگ مسی  روی آتیش که نصف دیگ آب جوش بود و این گندمهای شسته رو تو دیگ در حال جوش میریختن تا گندم بپزه و حجمش چند برابر شه
اطراف همون محل هر چه ملافه و گونی متری و ... پهن شده بود گندمهای پخته را روش پهن میکردن تا خشک بشه این گندم پخته با نمک خیلی خوشمزه بود ولی شب دیگه ماجرایی داشت و اگر دل درد سراغ بچه ها نمیامد و آسوده بودی تا صبح عطر افشانی پا بر جا بود و گاهی ترقه بازی و انفجار  ...
همینکه گندم پخته خشک میشد اونا رو میبردن آسیاب تا خورد  کنه  ،  هر دانه گندم حدودا سه یا چهار تکه میشد کافی بود و این میشد پتلَه
و ادامه در پست بعدی ...

Monday, January 13, 2014

از خواستگاری تا عروسی در بیلوار

در روستاهای بیلوار تقریبا مراسم خواستگاری  (خوازمنی )؛ عقد و عروسی یکسان بود شاید  بین خانواده هایی که وضع مالی بهتر  و فقیرتر بودن از لحاظ مالی و نوع غذا فرق داشت اما اصل و اساس یکی بود .
معمولا بزرگترها که با هم رفت و آمد داشتن دختر را میدیدن و به خانواده  پسرهای جوان معرفی میکردن در بیشتر موارد اصلا نظر دختر را نمی پرسیدن ، بزرگترها خواستگاری ( خوازمه نی ) را انجام میدادن و در یک جلسه  مهریه - شیر بها و وسایلی که از خانواده داماد به عنوان جهیزیه مشخص میشد   همین طور حلقه و طلا که بستگی به وسع خانواده داماد و موقعیت خانواده عروس مشخص میشد شامل گوشواره النگو -پنت و...
خانواده داماد میرفتن خرید اولین و مهمترین چیزی که میخریدن پیراهن خَسوتَرَکن که از جنس ساتن براق با گلهای شاد بود به قولی  وقتی عروس اینو میپوشه خسو (خانواده شوهر ) از غصه دق میکنن ...
خانواده داماد وسایلی که قرار گذاشته بودن همراه با لباس و طلا - حنا - شیرینی و جعبه ای چوبی (کات ) برای عروس میاوردن که در اصل اینها جهیزیه عروس بود و مقداری پول (شیربها ) برای حق شیر مادر ..و آینه
شب عروسی خانه عروس جدا مراسم داشتن و دست عروس را حنا می بستن معمولا شام آبگوشت میدادن و فردا ناهار پلو گوشت یا پلو خورشت . در خانه عروس رقص و آواز کمتر بود چون عیب میدانستن .
موقع غذا سفره پارچه ای جاشیه داری پهن میشد و چند تا مرد با پای بی جوراب و ناخنهایی که بخوبی چرک زیرش پیدا بود تند و تند نان ساجیها را سر سفره پرتاب میکردن ، به دست هر نفر یک قاشق روحی میدادن اون وسط سفره هم چند تا لیوان استیل یا روحی و چند پارچ دوغ میزاشتن .
یک نفر با حوله  یا  لنگی بر دوش و لگنی در دست و نفر دیگه با آفتابه مسی  مقداری آب رو دست هر مهمان میریخت و طرف با گوشه حوله دستشو خشک میکرد ....
در نهایت غذا میامد معمولا در مجمعه های کوچکی بود که بهش میگفتن شام خوری و غالبا دو نفر با هم شریک میشدن . هنوز غذا را تمام و کمال نخورده بودی که دو نفر یکی سینی بدست و یکی خودکار و دفتر بدست میامدن پیش سرپرست هر خانواده برای گرفتن دیدن عروسی و هر کسی دیدن میداد با صدای بلند اعلام میشد .
اما خانواده داماد از عصر شروع به رقص و آواز و سازدهل بود   بعد از ناهار عده ای از خانواده داماد هلهله کشان دنبال عروس میرفتن یکی از نزدیکان داماد ( پدر یا برادر ) کمر عروس را با شالی می بست  و بسته ای نخود کشمش و نقل داخل شال میگذاشت به نیت اینکه صاحب فرزند شوند و عقد نامه را زیر پای راست عروس میگذاشتند از رویش رد شود به نیت دوام زندگی و اینکه از هم جدا نشوند و دختر با قهر منزل پدر نیاید   سپس  پارچه توری قرمز روی صورت عروس میکشید . عروس و خانواده ش گریه کنان از خانه بیرون میامدن . وسایل و جهیزیه  را بار میزدن همون وسایل بعلاوه اینکه یه سری جزئیات اضافه میکردن مثل تسبیح و دسمال هوریشم (دستمال ابریشم 4 گوش کوچولو ) و مقداری نقل داخل کات میزاشتن و آینه را یکی از خانواده عروس میگرفت . افراد زیادی همراه عروس نمیرفت یکی آینه را میگرفت و یکی از زنان مسن فامیل به عنوان پا خسو در اصل برگه سلامت دختر بود .
همه  مردم از پنجره و پشت بام همدیگر رو کنار میزدن که مراسم رو ببینن . خانواده داماد هلهله کشان روی سر عروس نقل و شکلات میریختن و شادی میکردن . عروس و پاخسو را سوار بر پیکان و بقیه سوار بر وانت و بوق زنان با دستمالهای رنگی بدست روی ماشین چوپی میکشیدن ...
عروس را با شادی فراوان به منزل میاوردن و معمولا داماد میامد  عروس را به داخل هدایت میکرد موقع نشستن عروس داماد  پا روی پای عروس میگذاشت به نشانه اینکه  مرد قدرتمندی در زندگی شود و مقداری پول به کسی که آینه در دستش بود میداد  چون ورود آینه به منزل داماد نشانه روشنی و برکت و خوشبختی بود
ساز و دهل با قدرت بیشتری نواخته میشد و عروس و داماد را برای رقص میاوردن شاید یکی دو دور اونم بخاطر اینکه مردم شاباش کنند . یکی داد میزد
هی شاواز شاواز شاواز
دومی : مالی آوا
اولی در خزانه گی شکانیه
دومی : شکانیه
اولی : هزار گِله صد تومنی رشانیه مالی آوا ...
و اسم کسی که پول داده بود را اعلام میکرد و دو تایی میگفتن مالی آوا هیییییییییییی
در همین شور و حالی که مردم میرقصیدن عروس و داماد را به حجله میفرستادن . با صدای شلیک و تیراندازی همه شادتر میشدن چون از نجابت عروس مطمئن میشدن  ...
خلاصه مجلس به پایان میرسید و پاخسو با دریافت پول و هدایا خوشحال  به منزل عروس میرفت و معمولا بعد از سه روز عروس و داماد به دستبوسی خانواده عروس میرفتن .
یک هفته بعد از عروسی یک مراسم پاتختی (درپردگانه  - درپردانه ) میگرفتن بعد عروس را میبردن سر چشمه چند تکه ظرف بشوره  به این رسم  سرَِ آو  میگفتن ...

Sunday, January 12, 2014

ورود ارتش روس به منطقه بیلوار

من اطلاعات خیلی کاملی ندارم چون در آن زمان پدر من یک کودک خردسال بوده  بنا بر گفته های مادر بزرگم که در ذهنم مانده حدود سال 1321 ( شاید یکی دو سال پس و پیش باشه )  پدرم 5 ساله بوده

در زمان جنگ جهانی دوم تعدادی از سربازان روس و انگلیس وارد منطقه بیلوار میشن  و به هر روستایی میرسن غارت و چپاول میکنن  زمانی که پدر بزرگم  امیرزاده  متوچه  میشن   سربازان تا چند روز دیگه  به روستاهای تحت حکومت ایشان میرسن تمام مردان را جمع میکنه و دستور میده در دشت شعبان آباد  پایین تر از روستای قره حسن  چند  چاله بزرگ حفر کنن و رویش را با چوب مثل بام خانه سقف بزنن  شاخ و برگ درخت بزارن و روش خاک پهن کنن بعد چند تا سوراخ برای تهویه هوا و محل انداختن نان به داخل باز بگذارند  و همه زنها ، دخترها و  بچه ها رو اونجا پنهان کنند تا بدست روسها و انگلیسها  نیفتند .

از طرفی به جارچی ها دستور میده اعلام کنن اگر زن یا دختر کسی بدست روسها بیفته اون شخص کشته میشه ...
روسها بعد از یکی دو هفته میرسن در قلعه ازشون پذیرایی میشه  چون حالت جنگ نبوده و باید پذیرایی میکردن وگرنه همه جا رو نابود میکردن دو روزی که اونجا بودن همش سراغ زن و دخترها رو میگرفتن به قول خالو پیرولی  که مرد کهنسالی بود میگفت :
روسیل هی وتیان ماتشکه ماتشکه (روسها هی میگفتن ماتشکه ...زن )

مادر بزرگم تعریف میکرد اون دو سه روز  وسط دشت که از جاده فاصله زیاد داشته  ؛  توی چاله سر پوشیده بودن شاید سوراخهایی برای هوا رسانی بوده ولی فکر کنید روی زیلو یا گلیم نشستن  اونم روی زمین سفت و از همه مهمتر  مجبور بودن همونجا بخوابن ، غذا بخورن و دستشویی کنن !!! واقعا سخت بوده

ولی این یک افتخار بزرگیه که همیشه از پدربزگم به عنوان یک شخص ناموس پرست یاد میکنن  کسی که همه اهالی رو خواهر و مادر خودش بحساب میآورده  با وجود قدرت و اختیاراتی که داشته هیچگاه به کسی آزار نرسانده ....
نه اینکه من به عنوان یکی از نواده هاش بگم بلکه همه بزرگان و ریش سفیدان اون منطقه  همه به نیکی یاد میکنن ...