Saturday, January 18, 2014

غذاهای زمان کودکی

امروزه علاوه بر پیشرفت تکنولوژی یه جورایی معده هم تغییر کرده یه جورایی طعم و مزه های کودکی فراموش شده ، معده ها هم دارن فرانسوی ، ایتالیایی و .... میشن چون مرتب پیتزا ، اسپاگتی ، سس فرانسوی و ... شده غذای اصلی  ما .
عذای زمان کودکی مخلوطی از مواد بود و عشق ، و عشق همون مادر بود که با آرامش و دقت غذا را می پخت  مثل الان ماکروفر و سرعت پخت نبود ، مادر با تمام وجود برای ما بود و همه عاشق بودیم  ؛ عاشق مادر  ...
 محبتها و دور هم جمع شدنها فراوان بود و ساده  ، یه آبگوشت ساده لذتش برابر کل زندگی بود  ، بوی نان و غذا تو همه کوجه پس کوچه ها را پر عطر میکرد  مثل امروز نبود که فقط بخوایم معده سیر بشه و خلاص ...
بین اقوام و فامیل هر کسی به یه چیز معروف بود یکی مربا ، یکی خورشت ، یکی دلمه ... و عجب لذتی داشت سیزده بدرهای دسته جمعی و دست پخت همه فامیل ...
یه غذاهایی بود که الان شاید اسمهاشم فراموش کردیم این روزا بچه های خودم حتی اسم بعضی غذاها رو نشنیدن چه برسه به اینکه خورده باشن .
زمان بچگی هام هر وقت یه تعطیلی پیش میامد مخصوصا تابستانها  بار و بندیل می بستیم و میرفتیم صحرا ، همینکه قزانجی رو رد میکردیم در دشت وسیع میان دربند که اون روزا گوشه گوشه ش پر بود از سبزیجات و سیفی جات ؛ مخصوصا اون هندوانه هاش برای من دیگه تکرار نشدنی شده .. همیشه از انجا کلی خرید میکردیم
همینکه میرسیدم  صحرا (ملک پدری ) بوی کدو را حس میکردم میم فاطمه  بعد از پختن نان کدو تنبل را میزاشت توی تنور و تا عصر در تنور را میبست غروب که میشد اونو در میاورد و معجونی بود این یه حسه که فقط باید تجربه ش کنی و کرنه اصلا ملموس نیست شاید بگی اه اه ... ولی بینظیر بود
اون نان و کره و شیراز (شیراج ) که غروب برامان لقمه میگرفتن با هیچ دیزرت  و میزرتی قابل قیاس نبوده و نیست ، آبگوشتی که مادرم می پخت مخصوصا اون دنبه هایی که با گوشت کوب حسابی له میکرد و نعنا داغ همراه لیته بادمجان و پیاز بقول پدرم روح آدم رو تازه میکرد ...
هر بار درست میکنم شاید شبیه اون غذاها باشه اما دیگه اون حس و اون مزه رو نداره و صد افسوس که با رفتن بزرگترها محبتها و حتی مزه ها هم رنگ باخته ...

Wednesday, January 15, 2014

مراحل درست کردن ترخینه ( قسمت دوم )

معمولا اوایل شهریور بهترین زمان برای درست کردن ترخینه است چون هوا کمی ملایم تر  و از شدت آفتاب کاسته  میشد بقول محلی ها مرداد ماه (گا قور - از گرما گاو نعره میزنه ) است .
اولین کار تمیز کردن اتاقی مخصوص همین کاره و این در تخصص میم فاطمه و میم طاووس بود . میم فاطمه سریع تشتی آب و یک تکه سنگ صاف میاورد و شروع میکرد به سائیدن کف گلی اتاق تا صاف و یکنواخت بشه ، میم طاووس با موهای مشکی تا روی کمر که با مخلوط وسمه و حنا اونا رو سیاه پر کلاغی میکرد و دانه های رشک مثل مروارید از روی موها بیشتر نمایان میشد به این خاطر همه اهالی روستا بهش میگفتن طاووس رشکن خلاصه یک روزه اتاق آماده میشد .
روز بعد دیگهای بزرگ مسی ؛ قابلمه های بزرگ روحی و ظرفهای بزرگ سفالی لعابدار  را ردیفی کنار هم میزاشتن و از حدود یک سوم ظرف را دوچن (دوغ علیظ شور ) میریختن بعد همان مفدار آب اضافه میکردن و مخلوط را بهم میزدن . از طرف دیگه گندمهای پخته شده آسیاب شده (پتله ) را الک میکردن تا آرد اضافه گرفته بشه و قسمت زبر را یواش یواش به آب و دوغ اضافه میکردن البته به حدی که مایعات غالبتر باشه و یک مخلوط تقریبا شل بدست میامد حسابی بهم میزدن و در ظرفها را میزاشتن و با پاچه بزرگ و تمیزی رویشان را میپوشاندن .
بین 5 روز تا یک هفته طول میکشید تا مواد ترخینه آماده بشه (تره دوینه ) . هر روز این مواد را باید زیر و رو میکردن و چون گندم باد میکرد اگر از ظرف بالا زده بود اضافه شو تو ظرف دیگه میریختن و اگر سفت بود دوغ اضافه میشد واقعا کار مشکل و تخصصی بود هنگامی که احساس میکردن گندم و دوغ حسابی به خورد هم رفته  زمان گذاشتنش جلو آفتاب بود .
مامه حسین علی و چند تا مرد میرفتن کنار چشمه و پونه هایی که به اندازه نیم متر و بیشتر بلند شده بود می بریدن و روی پشت بام را با این پونه ها فرش میکردن پشت بام کامل پوشیده میشد از پونه بعد همون مردها ترخینه ها را در ظرفهای کوچکتر به پشت بام منتقل میکردن حالا نوبت خانمها بود با یک کاسه آب و دوغ برای خیس کردن دست مقداری از مواد به اندازه یک پرتقال بر میداشتن حسابی گرد کرده و در کف دست صاف میکردن و در مرکز دایره یک سوراخ میزدن برای اینکه زودتر خشک بشه  ردیفی کنار هم روی پونه ها می چیدن .
روز بعد گلهای ترخینه را پشت و رو میکردن و بعد از یکی دو روز آماده بود .




حالا نوبت تقسیم میرسید یک روز کامل مادرم اینها را بسته بندی میکرد از عمه و عمو گرفته تا عمو و عمه زاده ها ، همسایه ها ؛ خانم فلانی و فلانی ...
این همه زحمت دسته جمعی  ، سوای هزینه ها میشد یک بسته کوچک  تازه هدیه میدادی میگفتن این چیه ترخینه هاااااااا بچه ها دوست ندارن .... اما اینروزها ترخینه شده یک رویا و هر کسی آرزوی داشتنش رو داره . حاضرم  شخصا  تمام اون کارها رو انجام بدم به شرطی که به همان دوران برگردم و میدانم این یک آرزوی چرت و محاله ؛ اما خوشحالم که چنین روزهایی را تجربه داشتم و چه روزگار شیرینی بود ...
بیاد مادر عزیزم که همیشه مهربان بود و آداب دان 

مراحل درست کردن ترخینه (دوینه ) -قسمت اول

بعد از پایان امتحانات خرداد بار و بندیل را می بستیم و روانه صحرا میشدیم همینکه از لب آب کرمانشاه رد میشدیم دیگه دل تو دلمان نبود لحظه شماری میکردیم برسیم به اون مکان با صفا و باز بدون هیچ محدودیت  ، تا شعاع چند کیلومتر اطرافمان هیچ خانه ای نبود آزاد آزاد و رها در طبیعت  پر از درختان میوه و سبزیجات تازه که هر سال یکی مسئول کاشتنش بود خالو میرزا - مشی یدالله و...
. افرادی که برای انجام کارها میامدن همه از کودکی با ما سر یک سفره بزرگ شده بودن و بقولی با هم نان و نمک خورده بودیم . اینکه میگم آزاد منظورم بی بند و باری نیست چون اونجا بخاطر حفظ  بیشتر سنتها و آداب و رسوم یه جورایی محدودتر بودی ، منظورم از آزادی دور از هیاهو و سرو صدای شهر و یک سری جزئیات بود خلاصه .............
همینکه مستقر میشدیم مادرم با یک جعبه شیرینی یا خرت و پرت هایی از قبل پیرهن - پودر - کله قند - روسری ... که از کرمانشاه تهیه کرده بود می رفتیم منزل زنهایی از آبادی که تمیزی و نظافتشان زبان زد بود و در ثانی دام هم داشتن ، هم بعد از چند ماه دیدار تازه میشد هم اینکه سفارش دوغ برای درست کردن ترخینه میدادیم .
درست کردن ترخینه به راحتی این روزها نبود که ماست و پتله را قاطی کنن بشه ترخینه . از اواسط بهار یک چهار پایه بزرگ میزاشتن روی پشت بام و مشک که با پوست گوسفند یا گاو درست شده بود را روش میزاشتن و  هر روز دوغی که اضافه بود توی اون مشک میریختن بعلاوه مقداری نمک سنگ  داخل  دوغ مینداختن تا کرم نزنه .
 هر چند روز یکبار روی مشک را میشستن و با دست مواد داخلشو مخلوط میکردن ، از طریق منافذ مشک آب اضافه خارج میشد و مایع هر روز غلیظ تر میشد که به این مایع دووچن میگفتن یعنی دوغی که آبش چیده شده مثل ماست چکیده میشد ...
مقداری پول پیش میدادیم تا دوچن بهتری برامان آماده کنه حدودا اوایل شهریور این دوغ را  میاوردیم و این چند ماه باید  پشت بام و جلو آفتاب میماند . معمولا این دوغ را از زن کدخدای قره حسن میخریدیم یا از خانمی در قشلاق  اسمش رو فراموش کردم  فکر کنم میم جاناره ( جهان آرا ) بود  ؛  نان لواش می پخت  به نازکی کاغذ واقعا یک نان رو با یک لقمه میشد خورد ...

ده روز قبل از آوردن دوغ چند تا خانمها برای آماده کردن گندم به کمک میامدن  مَلَک یکی از اعضا ثابت بود اصلا در قلعه بدنیا آمده بود و بزرگ شده بود و اون زمان ازدواج کرده و بچه داشت
جلو قنات که حالت جوب بود توی جوب  یک فرش یا گلیم پهن میکرد قسمتی از گلیم که  بطرف ورود آب بود رویش چند تا سنگ میگذاشت تا آب راحت از روی فرش رد بشه و در دو طرف زیر کناره فرش سنگ میگذاشت تا حالت گود درست بشه  درقسمت پایین فرش زیر لبه سنگ میچید دقیقا یک لیوان رادر نظر بگیرید که نصف شده و همون رو تو آب تصور کنید از جلو آب میامد اون نصفه لیوان پر آب میشد و از لبه پایین که حالت نصف شده ته لیوان است آب سر ریز میشد  مثل یک سد کوچک ...
بعد گندمها را به مقدار مناسب توی اون سد کوچک روی فرش میریختن و با دست هم میزدن تمام کاه و ناخالصی از روی آب رد میشد و گندم ته نشین میشد تا زمانی هم زدن ادامه داشت تا آب زلال روان بشه بع با دست گندمها را خارج کرده و در سبدهای چوبی میریختن تا آب اضافه خارج بشه
در این بین هی کتری و قوری چایی بود که پر و خالی میشد و مرتب بچه ها رو میفرستادن باغ انگور ؛ زرد آلو و سیب بیارن .
غروب همه بچه ها از بس به بهانه کمک تو آب رفته بودن همه خیس و موش آب کشیده بودن
از طرف دیگه خالو میرزا و یدالله اجاق های بزرگ بر پا میکردن و دیگهای بزرگ مسی  روی آتیش که نصف دیگ آب جوش بود و این گندمهای شسته رو تو دیگ در حال جوش میریختن تا گندم بپزه و حجمش چند برابر شه
اطراف همون محل هر چه ملافه و گونی متری و ... پهن شده بود گندمهای پخته را روش پهن میکردن تا خشک بشه این گندم پخته با نمک خیلی خوشمزه بود ولی شب دیگه ماجرایی داشت و اگر دل درد سراغ بچه ها نمیامد و آسوده بودی تا صبح عطر افشانی پا بر جا بود و گاهی ترقه بازی و انفجار  ...
همینکه گندم پخته خشک میشد اونا رو میبردن آسیاب تا خورد  کنه  ،  هر دانه گندم حدودا سه یا چهار تکه میشد کافی بود و این میشد پتلَه
و ادامه در پست بعدی ...

Monday, January 13, 2014

از خواستگاری تا عروسی در بیلوار

در روستاهای بیلوار تقریبا مراسم خواستگاری  (خوازمنی )؛ عقد و عروسی یکسان بود شاید  بین خانواده هایی که وضع مالی بهتر  و فقیرتر بودن از لحاظ مالی و نوع غذا فرق داشت اما اصل و اساس یکی بود .
معمولا بزرگترها که با هم رفت و آمد داشتن دختر را میدیدن و به خانواده  پسرهای جوان معرفی میکردن در بیشتر موارد اصلا نظر دختر را نمی پرسیدن ، بزرگترها خواستگاری ( خوازمه نی ) را انجام میدادن و در یک جلسه  مهریه - شیر بها و وسایلی که از خانواده داماد به عنوان جهیزیه مشخص میشد   همین طور حلقه و طلا که بستگی به وسع خانواده داماد و موقعیت خانواده عروس مشخص میشد شامل گوشواره النگو -پنت و...
خانواده داماد میرفتن خرید اولین و مهمترین چیزی که میخریدن پیراهن خَسوتَرَکن که از جنس ساتن براق با گلهای شاد بود به قولی  وقتی عروس اینو میپوشه خسو (خانواده شوهر ) از غصه دق میکنن ...
خانواده داماد وسایلی که قرار گذاشته بودن همراه با لباس و طلا - حنا - شیرینی و جعبه ای چوبی (کات ) برای عروس میاوردن که در اصل اینها جهیزیه عروس بود و مقداری پول (شیربها ) برای حق شیر مادر ..و آینه
شب عروسی خانه عروس جدا مراسم داشتن و دست عروس را حنا می بستن معمولا شام آبگوشت میدادن و فردا ناهار پلو گوشت یا پلو خورشت . در خانه عروس رقص و آواز کمتر بود چون عیب میدانستن .
موقع غذا سفره پارچه ای جاشیه داری پهن میشد و چند تا مرد با پای بی جوراب و ناخنهایی که بخوبی چرک زیرش پیدا بود تند و تند نان ساجیها را سر سفره پرتاب میکردن ، به دست هر نفر یک قاشق روحی میدادن اون وسط سفره هم چند تا لیوان استیل یا روحی و چند پارچ دوغ میزاشتن .
یک نفر با حوله  یا  لنگی بر دوش و لگنی در دست و نفر دیگه با آفتابه مسی  مقداری آب رو دست هر مهمان میریخت و طرف با گوشه حوله دستشو خشک میکرد ....
در نهایت غذا میامد معمولا در مجمعه های کوچکی بود که بهش میگفتن شام خوری و غالبا دو نفر با هم شریک میشدن . هنوز غذا را تمام و کمال نخورده بودی که دو نفر یکی سینی بدست و یکی خودکار و دفتر بدست میامدن پیش سرپرست هر خانواده برای گرفتن دیدن عروسی و هر کسی دیدن میداد با صدای بلند اعلام میشد .
اما خانواده داماد از عصر شروع به رقص و آواز و سازدهل بود   بعد از ناهار عده ای از خانواده داماد هلهله کشان دنبال عروس میرفتن یکی از نزدیکان داماد ( پدر یا برادر ) کمر عروس را با شالی می بست  و بسته ای نخود کشمش و نقل داخل شال میگذاشت به نیت اینکه صاحب فرزند شوند و عقد نامه را زیر پای راست عروس میگذاشتند از رویش رد شود به نیت دوام زندگی و اینکه از هم جدا نشوند و دختر با قهر منزل پدر نیاید   سپس  پارچه توری قرمز روی صورت عروس میکشید . عروس و خانواده ش گریه کنان از خانه بیرون میامدن . وسایل و جهیزیه  را بار میزدن همون وسایل بعلاوه اینکه یه سری جزئیات اضافه میکردن مثل تسبیح و دسمال هوریشم (دستمال ابریشم 4 گوش کوچولو ) و مقداری نقل داخل کات میزاشتن و آینه را یکی از خانواده عروس میگرفت . افراد زیادی همراه عروس نمیرفت یکی آینه را میگرفت و یکی از زنان مسن فامیل به عنوان پا خسو در اصل برگه سلامت دختر بود .
همه  مردم از پنجره و پشت بام همدیگر رو کنار میزدن که مراسم رو ببینن . خانواده داماد هلهله کشان روی سر عروس نقل و شکلات میریختن و شادی میکردن . عروس و پاخسو را سوار بر پیکان و بقیه سوار بر وانت و بوق زنان با دستمالهای رنگی بدست روی ماشین چوپی میکشیدن ...
عروس را با شادی فراوان به منزل میاوردن و معمولا داماد میامد  عروس را به داخل هدایت میکرد موقع نشستن عروس داماد  پا روی پای عروس میگذاشت به نشانه اینکه  مرد قدرتمندی در زندگی شود و مقداری پول به کسی که آینه در دستش بود میداد  چون ورود آینه به منزل داماد نشانه روشنی و برکت و خوشبختی بود
ساز و دهل با قدرت بیشتری نواخته میشد و عروس و داماد را برای رقص میاوردن شاید یکی دو دور اونم بخاطر اینکه مردم شاباش کنند . یکی داد میزد
هی شاواز شاواز شاواز
دومی : مالی آوا
اولی در خزانه گی شکانیه
دومی : شکانیه
اولی : هزار گِله صد تومنی رشانیه مالی آوا ...
و اسم کسی که پول داده بود را اعلام میکرد و دو تایی میگفتن مالی آوا هیییییییییییی
در همین شور و حالی که مردم میرقصیدن عروس و داماد را به حجله میفرستادن . با صدای شلیک و تیراندازی همه شادتر میشدن چون از نجابت عروس مطمئن میشدن  ...
خلاصه مجلس به پایان میرسید و پاخسو با دریافت پول و هدایا خوشحال  به منزل عروس میرفت و معمولا بعد از سه روز عروس و داماد به دستبوسی خانواده عروس میرفتن .
یک هفته بعد از عروسی یک مراسم پاتختی (درپردگانه  - درپردانه ) میگرفتن بعد عروس را میبردن سر چشمه چند تکه ظرف بشوره  به این رسم  سرَِ آو  میگفتن ...

Sunday, January 12, 2014

ورود ارتش روس به منطقه بیلوار

من اطلاعات خیلی کاملی ندارم چون در آن زمان پدر من یک کودک خردسال بوده  بنا بر گفته های مادر بزرگم که در ذهنم مانده حدود سال 1321 ( شاید یکی دو سال پس و پیش باشه )  پدرم 5 ساله بوده

در زمان جنگ جهانی دوم تعدادی از سربازان روس و انگلیس وارد منطقه بیلوار میشن  و به هر روستایی میرسن غارت و چپاول میکنن  زمانی که پدر بزرگم  امیرزاده  متوچه  میشن   سربازان تا چند روز دیگه  به روستاهای تحت حکومت ایشان میرسن تمام مردان را جمع میکنه و دستور میده در دشت شعبان آباد  پایین تر از روستای قره حسن  چند  چاله بزرگ حفر کنن و رویش را با چوب مثل بام خانه سقف بزنن  شاخ و برگ درخت بزارن و روش خاک پهن کنن بعد چند تا سوراخ برای تهویه هوا و محل انداختن نان به داخل باز بگذارند  و همه زنها ، دخترها و  بچه ها رو اونجا پنهان کنند تا بدست روسها و انگلیسها  نیفتند .

از طرفی به جارچی ها دستور میده اعلام کنن اگر زن یا دختر کسی بدست روسها بیفته اون شخص کشته میشه ...
روسها بعد از یکی دو هفته میرسن در قلعه ازشون پذیرایی میشه  چون حالت جنگ نبوده و باید پذیرایی میکردن وگرنه همه جا رو نابود میکردن دو روزی که اونجا بودن همش سراغ زن و دخترها رو میگرفتن به قول خالو پیرولی  که مرد کهنسالی بود میگفت :
روسیل هی وتیان ماتشکه ماتشکه (روسها هی میگفتن ماتشکه ...زن )

مادر بزرگم تعریف میکرد اون دو سه روز  وسط دشت که از جاده فاصله زیاد داشته  ؛  توی چاله سر پوشیده بودن شاید سوراخهایی برای هوا رسانی بوده ولی فکر کنید روی زیلو یا گلیم نشستن  اونم روی زمین سفت و از همه مهمتر  مجبور بودن همونجا بخوابن ، غذا بخورن و دستشویی کنن !!! واقعا سخت بوده

ولی این یک افتخار بزرگیه که همیشه از پدربزگم به عنوان یک شخص ناموس پرست یاد میکنن  کسی که همه اهالی رو خواهر و مادر خودش بحساب میآورده  با وجود قدرت و اختیاراتی که داشته هیچگاه به کسی آزار نرسانده ....
نه اینکه من به عنوان یکی از نواده هاش بگم بلکه همه بزرگان و ریش سفیدان اون منطقه  همه به نیکی یاد میکنن ...

قلعه از نقشه گوگل


این نقشه رو از گوگل گرفتم و بعضی جاها رو مشخص کردم از جمله قلعه - باغ - آسیاب قدیم - آسیاب جدید - معدن ماسه - و قلعه عموی بزرگم - دو تا رودخانه ای که از دو دره اطراف خانه جاری بودن و در مسیرشان پر از درخت بود که به مرور و بخاطر خشک سالی خیلی هاش از بین رفته - زمینهای راه راه محل کاشت گندم و نخود هستن البته بیشتر زمینهای کشاورزی در نقشه نیست  







قلعه را  بالای  بلندترین مکان  و رو به  کوه پراو و آژوان کوه  ساختن تا هم به باغ و زمینها مسلط باشن و هم تمامی روستاهای اطراف را زیر نظر داشته باشن 
از جمله روستاهای :  قشلاق - قره حسن - شعبان آباد-وزمله - ساز - کالیان - کالیان علیا - کالیان سفلی - سراب شاه حسین - رزین - گروران - کمال آباد و.... 



خراطها

از قدیم و قبل از تولد من همیشه گروههایی از مردم  که به خراط معروف بودن و با چوب و پوست گوسفند و بزو ... وسایل مورد نیاز کشاورزان و دایره ، تمبک و ... میساختن .
این افراد زمستانها یکجا نشین بودن  یا  به کشورهای گرم  و شهرهای گرم  میرفتن و بقیه ماههای سال کوچ میکردن . هر بار که میامدن منطقه بیلوار  زیر درخت های گردو وسایلشان را پهن میکردن و چند تا چادر بر پا میکردن چون درختها بحد کافی بزرگ  و بلند بودن  سایه  وسیعی داشتن  همینطور بخاطر وجود خانواده پدرم احساس آرامش داشتن  در ضمن به چشمه آب نزدیک بودن .
تابستان که میامدن  میرفتیم پیش اونا و با بچه هاشون بازی میکردیم  یا ساعتها می نشستیم  و دقت میکردیم که چه چیزی میسازن . مردهای خراط معمولا کارهای دستی مثل ساختن ظرفهایی برای شکستن قند - تشی - سرند - دایره و .... میساختن و شبها به شکار خرگوش  (خه روش راوو ) - کبک و سیاه کَرک میرفتن .
خانمها  که بهشان میگفتن اوسا ژن  ( زن استاد )هم دست ساخته های شوهرانشان را میبردن روستاهای دور و نزدیک میفروختن البته هر روستایی  که پول نداشت میتوانست کره - نان - روغن و ... پرداخت کنه . زنها برای فروش میرفتن چون معمولا زنهای روستا خیلی محجوب بودن و فرهنگشان طوری بود که با مرد غریبه صحبت نمیکردن  یه جورایی در فرهنگشان اینطور یاد گرفته بودن  .
اونا  همراهشان سگ و تازی شکاری  داشتن با تازی ها شکار میرفتن . البته خیلی  مردمان پر سر و صدا یی بودن و خیلی با داد همدیگر رو صدا میزدن
قبل ترها خراطها برای حمل و نقل از الاغ و قاطر استفاده میکردن اما به مرور  موتور و وانت  جایگزین قاطر کردن . اما چند سالی میشه که اونها هم در  کرگسار کرمانشاه  یکجا نشین شدن  امروزه دیگه اون وسایل کاربرد نداره دیگه کمتر زنی تشی میخره و پشم را به نخ تبدیل میکنه همه چی ماشینی شده ، دیگه نیازی به سرند ندارن چون کمباین گندمها رو تمیز درو میکنه و به همین دلایل این هنر هم داره فراموش میشه .
الان که دارم مینویسم بوی جَفت که باهاش موهای پوست را میکندن  و چرم درست میکردن رو حس میکنم یه  جورایی شاید برای همه خیلی قابل درک نباشه  ولی معتقدم یه چیزایی  هست باید دیده باشی تا بهتر حس کنی ...
هنوز عده ای ازشون با خانواده ما مخصوصا برادر بزرگم در رفت و آمد هستند مخصوصا چند سال پیش که رفتم صحرا ( از این به بعد بجای قلعه میگم صحرا چون همیشه به این اسم گفتیم ) خانواده مشی سوزعلی (سبز علی ) همراه خانمش آمدن دیدن ما خیلی خاطرات برام تداعی شد .
اسمهاشون رو خیلی بیاد ندارم اما عده ای که یادم هستن  ;کلای اسکه نه ر  (کربلایی اسکندر ) کلای گُلی (کربلایی گلی ) کلای مامد علی (محمد علی )  - سوز علی - گرجی -قشنگ
( البته این قشنگ عروسشان بود ولی معمولا اسم تازیهاشان رو هم میزاشتن قشنگ )
خیلی آدمهای تیز و بزی بودن و حتی زنهاشان یک تنه چند تا مرد حریف بودن گاهی که دعوا میکردن کسی جلوشان توان قد علم کردن نداشت . موقع حمام کردن بچه ها رو میداختن تو استخر ( هه سول ) که با آب یخ قنات پر شده بود  یه جورایی از بچگی با خشونت طبیعت مبارزه میکردن ، بچه ها پا برهنه و گاهی لخت تو خار و خاشاک میرفتن و آخ نمیگفتن حتی غذایی که میخوردن بارها رو زمین می افتاد و با یه فوت کردن کاملا تمیز و بهداشتی میشد .
زبان مخصوصی داشتن که ما متوجه نمیشدیم اما فارسی و کوردی  را با لهجه خاصی هم صحبت میکردن  ....

آسیاب آبی و آسیاب پیشرفته

بعد از ازدواج پدر بزرگ در قلعه ساکن میشن و البته  تنها نبودن کسانی اونجا زندگی میکردن و هر کسی  مسئولیتی داشته . قلعه قشلاق امیر محترم بر روی یک بلندی و بقول اهالی تپه بوده ؛  در اصل سه تا تپه نزدیک هم بوده   و از بین هر کدام یک رود کوچک آب  که از کوهها سرچشمه میگرفته  رد میشده  البته در زمستان به علت بارندگی و سرازیر شدن آب از کوهها آب اون رودها هم زیاد میشده و روستاهای مسیر آب درگیر مشکل سیلاب و به گویش محلی لافاو  میشدن .
اطراف تپه ای که قلعه اونجا بوده دو دره  هست که  انواع درختان میوه و انگور همین طور درختهای خیلی قطور و بلند گردو وجود داشته . قلعه پشت به کوه بوده البته تا کوه حدود چهار پنج کیلومتر فاصله  داشت بعدها عده ای در حد فاصل قلعه و کوه ساکن شدن و روستای قشلاق را تشکیل دادن .


این زمین مکان قلعه است که الان ویران شده . روستای دور دست قشلاق است با کوه پشت که در گویش محلی بهش میگن کوری گَزَر . آسیاب قدیم در سمت راست بوده که در عکس نیست . سمت چپ کنار اون درخت چشمه و قنات است که بوسیله قنات از قشلاق تا اینجا کشیده شده و با لوله سفالی آب به حمام منتقل میشده .

در تپه  سمت راست قلعه چون شیب خوبی داشته و آب همیشه جاری بوده یه آسیاب آبی میسازن  البته من هیچ ذهنیتی از اون محل ندارم چون زمانی که متولد شدم تقریبا یه جای کوچک و متروکه بود اما یه اصطلاحاتی تو دهنم مانده .
زنان روستا گندم را میشتن ، خشک میکردن و تمام ناخالصیهایی که قاطی گندم بود پاک میکردن و میفرستادن آسیاب البته اگر برای غذا می خواستن استفاده کنن گندم را حالت نیم خرد میکردن  (هروش - برروش ) یعنی بلغور  که معمولا برای پحت حلیم ؛ آش ، دمی ، آش دوغ (ماسوا ) و.... استفاده میکردن و یا بصورت خیلی ریز برای پخت نان .
آسیاب از دو تا سنگ بزرگ که حالت برجستگی و آج داشته  و روی هم  تشکیل میشده سنگ زیرین آسیاب ثابت بوده و از وسطش یک میله چوبی ثابت قرار داشته . سنگ بالایی متحرک بوده و یک سوراخ داشته برای ورود گندم  به بین دوسنگ که با چرخش سنگها آرد از دور سنگها بیرون می آمده . به آسیابان لوینه میگفتن وظیفه اش کنترل جریان آب ، ریختن گندم داخل آسیاب و جمع کردن آرد ؛ کنترل زبری و نرمی آرد . در قبال این کارها بجای مزد مقداری از گندم را برمیداشته  از هر پانزده من گندم یک من گندم برای آسیاب بوده که بین صاحب آسیاب و آسیابان تقسیم میشده  .
در اون زمان قدرت مالی مردم در حدی نبوده که هر روستا آسیاب داشته باشه به همین خاطر از روستاهای اطراف گندمها را آنجا میآوردن و در نویت می ایستادبعد از انقلاب پدرم یک آسیاب مدرن ساخت که همه کارها با دستگاه  نجام میشد که بهش میگفتن بوجاری  نیازی نبود زنان با دست گندم را پاک کنند بلکه دستگاه هم گندم را پاک میکرد هم چوست گندم سبوس را جدا میکرد تا آرد سفید و نرمتری بدست بیاد .


نمایی از آسیاب جدید که در اواخر جنگ مورد حمله راکتی عراق قرار گرفت و از اون زمان تا بحال مورد استفاده قرار نگرفته . سمت راست قسمتی  از روستای قره حسن و اون باغ هم متعلق به عموی بزرگم شازده عبدالله میرزا که ساختمان و قلعه ایشان زمان جنگ بمب باران و ویران شد  کنار این آسیاب حدود ده پانزده تا درخت خیلی بزرگ و بلند گردو بود   مردم آزاد بودن  از گردوها را بردارند  همین طور چند تا درخت توت سفید چون معتقد بودن درخت گردو  گاز کربن دی اکسید  تولید میکنه و برای مغز  ضرر داره به همین دلیل کنارش درخت توت میکاشتن که اکسیژن تولید میکنه
 . حدود سال 79 به یمن دانشگاه رفتن خواهرم در رشته  تغذیه  و ارائه متدهای جدیدش  متاسفانه درخت گردو ها رو قطع کردن  ، درختهای سیب قدیمی  را به بهنانه کرم زدگی از ریشه کندن  و نهال جدید گردو اسرائیلی  کاشتن که هیپوقت به ثمر نرسید و بسیاری از باغ  نابود شد ...
خیلی جای افسوس داره والله

Friday, January 10, 2014

شروع زندگی جدید

امیر محترم تصمیم میگیره دختر ظاهر بگ را عروس خانواده کنه

شروع یک زندگی جدید پس از کلی سختی و مرارت  ، ترک دیار و دوستان و زادگاه  همین طور همه چیزها و کسانی که دوست داشتی از همه مهمتر زادگاه و سرزمین پدری و مادری  ... نمیدانم مادر بزرگم چه حسی داشته خوشحال بوده ؟ فکر میکنم قطعا همینطور بوده  با یک مرد لایق و خانواده دار ازدواج کنی ، وارد یک قلعه بسیار زیبا که هر کسی آرزو داشته خانم اونجا بشه و از همه مهمتر شوهری مهربان و خوش قلب  مطمئنم راضی بوده ...
وقتی مادر بزرگم از دنیا رفت من  حدودا هشت نه ساله بودم و ایشان همیشه بخوبی از شوهرشان یاد میکرد فقط تنها گله و شکایتی که داشت برای از دست دادن پدر بزرگم بود که زود ایشان را ترک کرده فکر کنم خیلی کمتر از 25 سال  با هم بودن  ...

خاور خانم با کاردانی همراه با شوهر مهربانشان قلعه رو اداره میکنن و خانواده های زیادی که در اون زمان دچار فقر مالی و بی مسکن بودن در داخل قلعه جا میدن در عوض اون اشخاص هم کار میکردن مردان به کشاورزی و باغداری و زنان در انجام کارهای روزانه و پخت نان . اون زمانها زندگی خیلی مشکل تر بوده و داشتن سرپناه حالتی رویایی داشته همونطور که امروزه با پیشرفت این همه علم و تکنولوژی باز هم عده ای بی سرپرست و بی خانمان هستن اما بسیاری از ثروتمندان حتی جلو در خانه اشان هم اونها را راه نمیدن  ، پس در اون زمان زیر پر و بال گرفتن دیگران کار بزرگی بوده ...

زندگی با خوشی و ناخوسی ها میگذشته و مادر بزرگ یه سال در میان  بچه بدنیا میاورده و الحق خیلی قوی بودن من الان با داشتن و بزرگ کردن دو بچه احساس میکنم فرسوده شدم !!! شاید ما لوسیم و شاید اونا شیر زن بودن نمیدانم والا ...
تا زمان فوت پدر بزرگ صاحب  10 تا فرزند میشن فکر کنم اون بینها یکی دو تا هم بعد از تولد یا قبل از تولد فوت کردن

بچه ها ( یعنی عمو و عمه های من )
عبدالله میرزا - تاج الملوک - منیر - وجیه - تیمور - بهمن -ایران - پوران - مظفر
یک تیمور نام در کودکی فوت شدن و دختری به اسم صدیقه که در ده یا دوازده سالگی بر اثر نیش عقرب سیاه فوت کرده 

دست سرنوشت

امیر محترم علاوه بر اینکه در کرمانشاه میماند و به کارها رسیدگی میکرد مرتب به منطقه بیلوار میرفتن  و به اوضاع و احوال اون منطقه میرسید و هر بار در یکی از قلعه ها ساکن میشدن .
در همان زمانها احتمالا حدود سال 1290 شمسی حالا  چند سال قبلتر یا بعد در منطقه بانسیر (بانه سیر ) ایوان  بین  خانواده کدخدا ظاهر بگ و والی پشتکوه   با هم دچار اختلاف میشن و شاید هم به دلایل دیگر اختلافاتی پیش میاد که  خانواده ظاهر بگ و اقوامشان روی هم هفت خانواده تصمیم به مهاجرت میگیرند و از قضا به منطقه بیلوار میآیند خانواده جوانمیر کرمی به جبار آباد - خانمراد (لاله خانی ) دایی خانی به گروران - چند خانواده به ترازو بره  سنندج و خانواده ظاهر بگ به هاله کبود (هاله کوو )سکونی میکنن .



 هاله کبود مکانی بسیار سر سبز و خرم بوده روبروی کوه و نزدیک به رودخانه زیبای راز آور . خلاصه همیشه دست تقدریر و سر نوشت یه جورایی باید از آستینی بیرون بیاد و روند زندگی تعییر کنه . 
 در همان زمانها یک اتفاقی پیش میاد و  پیشکارها به امیر محترم اطلاع میدن این کار فقط از عهده یک آدم تیز و بز  و باعرضه عملی میشه پس از پرس و جو ظاهر بگ را معرفی میکنند و ایشان کار را بخوبی به سرانجام میرسانه و پایه دوستی و رفت و آمد ریخته میشه  از قضا ظاهر بگ یک دختر قد بلند زیبا و رعنا داشته که سوار کار بسیار ماهری بوده ...

امیر محترم ]ihv  پسر داشته که سرهنگ ارشد سلطنه که بسیار قدرتمند و کاردان بوده و همین طور سرهنگ عبدالجواد که بسیار برآزنده و کاردان بوده هر دو ازدواج کرده بودن اما یاور امیرزاده (که یاور برابر فکر کنم سروان یا  سر گرد )  با روح لطیف ، مهربان و شاعرانه که اصلا با ارتش و امر و نهی سازگاری نداشته و بسیار زیبا روی و شایسته  و مجرد بودن  همینطور عبدالعزیز..
در همین گیر و دار فکر کنم حوالی سال 1299  امیر زاده دولتشاهی با خاور خانم قادری ازدواج میکنند و امیر محترم قلعه قشلاق را با خدم و حشم در اختیارشان میگذارد و یواش یواش به پیدایش و ورود ما به زندگی یک قدم نزدیک میشویم .



خاور خانم قادری (دولتشاهی ) در سالهای اواخر عمرشان 

قلعه امیر محترم




در این عکس روی بلندی یک قسمت از ساختمان پیداست در فاصله چند متر عقب تر قلعه قرار داشت پدر بزرگ پدرم امیر محترم فرزند عمادالدوله سه تا قلعه در جاهای مختلف به پسرانش داده بود و اینجا را هم به پدر بزرگم امیر زاده ( عبدالعلی میرزا ) میسپاره 
قلعه دو تا در ورودی داشت یکی در جلوی ساختمان و رو به دشت وسیع قره حسن که خیلی بزرگ و پر از گل میخ های فوق العاده بود شاید چهار متر در دو و نیم بهش میگفتن دروازه و یکی هم کوچکتر . 
از دروازه که وارد میشدی سمت راست اصطبل اسب و نگهداری علوفه و غلات بود در دو طرف حیاط ساختمان دو طبقه بود طبقه پایین که سقف کوتاه تری داشت جای نگهداری دام و طیور و انبار و سردخانه بود طبقه بالا همه اتاقهایی بود که کارگران و خانواده هایشان زندگی میکردن مخصوصا پدر بزرگم از ایتام زیادی سرپرستی میکردن . وسط حیاط یک حوض مستطیل بسیار بلند بود با پاشوره های زیبا ... قسمت انتها ی ساختمان یک قسمت راه پله ای بود و به طرف برج قلعه محل سکونت صاحب خانه بود میرفت با راه پله ای پیچ در پیچ و باریک و یک قسمت با سقفی بلند حدود 5 متر به عنوان مطبخ و آشپزخانه با پستوهایی پشت مطبخ . 
در هر  چهار گوشه قلعه  برج هایی در دو طبقه قرار داشت  . در انتهای ساختمان و روبروی در ورودی یک اتاق بسیار بزرگ قرار داشته که مختص به  شازده  امیرزاده بوده .
در اطراف دیوارهای برج سوراخهای کوچکی بود به حالت شیب دار که ظاهرا برای زمان جنگ استفاده میشده و شیبش بخاطر این بوده که تیر مستقیم به بدن نگهبانها نخوره ... 
تمام دیوارهای قطور قلعه با آجر پخته شده بود و نمای داخل حیاط روی آجرها نقش و کنده کاری بود ...
در سمت چپ در ورودی که حدود 5 متر از قلعه پایین تر بود یک حمام بسیار بزرگ قرار داشت با خزینه سفالی بزرگ و دیگهای مسی فوق العاده بزرگ که از زیر با هیزم گرم میشدن تمام کف حمام و دیوارها از کاشی های لعاب دار ...
آب حمام از طریق قناتی که از کوههای قشلاق حفر شده بود و حدود دهها حلقه چاه در فاصله های معین با کانالهایی سنگچین شده بهم وصل بودن تا نزدیکی قلعه می رسید آبی که به سطح زمین میرسید مقداری با لوله های سفالی به داخل حمام هدایت میشد و مقداری هم برای کشاورزی استفاده میشد 
در قسمتی که آب به سطح زمین میرسید درختهای بید و چنار خیلی قطور بود که حسابی سایه گسترانده بود و در زیر این سایه سکوهایی بود کلا به این مکان میگفتن چمن 
چمن خنک ترین و لطیف ترین جای باغ بود مخصوصا برای استراحت در ظهرهای تابستان ...
عکس که گذاشتم یکی نمای دور تپه که باغ در پشت تپه قرار داره و نمای قسمتی از باغ



قلعه قدیمی در بالای این تپه مشرف به کوه و دشت بیلوار قرار گرفته بود .



نمایی از باغ  پدری 

بیلوار - کرمانشاه

از کرمانشاه که بطرف کامیاران بروید بعد از طی حدود پنجاه کیلومتر و  پنج  کیلومتر مانده به کامیاران پاسگاه قلعه شاخانی است و یک جاده فرعی . وارد جاده فرعی میشویم و در اصل پا به منطقه زیبا و سرسبز بیلوار گذاشتیم  تپه ها ، کوهها و دشتهای هموار و سرسبز با چشمه های جاری و هوای مطبوع کوههای زیبا و سر به فلک کشیده با انواع گیاهان دارویی و خوراکی و تا چند سال پیش حیوانات زیادی در کوهها بودن از کل  ، بز کوهی و قوچ و به روایتی خرس هم دیده شده ..

بعد از قلعه شاخانی روستاهای سورنی ، رازیان ، دولتیار ، قلوز و.... بسیار روستاهای دیگر تا اینکه به رزین  ، کمال آباد و بالاخره  بعد از 75 کیلومتر به قره حسن و قشلاق امیرمحترم میرسیم و اینجا همان جایی است که شادترین روزهای کودکی و تمام تابستانهای زندگیم را گذراندم .
البته اگر همان راه را ادامه بدهیم به کندوله و نهایت به میان راهان میرسیم از میان راهان که رد شویم بعد از پشت سر گذاشتن روستاهای زیبا و کوههای بی نظر از کنار مجسمه هرکول رد میشویم و نهایت  در مقابلمان  شیرین خفته و بیستون زیبا ...

میشه گفت  در طی حدود دو ساعت از کرمانشاه خارج و بعد از دور زدن کوه تاق بستان دوباره به کرمانشاه میرسیم اما با یک دنیای متفاوت از مناظر ، آداب و رسوم ، عقاید و ادیان مختلف ، زبانها و گویشهای مختلف  و هیچوقت احساس خستگی بهت دست نمیده ...
امیدوارم کسانی که به منطقه آشنا هستن این وبلاگ را بخوانند و در پربار شدنش به من کمک کنند .

کانی

امیر محترم




ملک ایرج میرزای  (ملک ایرج امیر دولتشاهی) معروف به امیر محترم: نماینده مجلس در دوره‌های هفتم و هشتم
نماينده مجلس ملي , حوزه انتخابیه : كرمانشاه , سال تولد :1252

وفات سال 9 خرداد 1314 مدفون در باغ گورستان ظهیرالدوله قطعه B ردیف 2 شماره 10
روی مزارش نوشته :
تماشای گل خوش بمرغان گلشن       که ما را نظر بسته شد از تماشا
محترم یعنی کسی که احترام داشته ، بزرگ زاده ، کسی که احترامش واجب بوده و این لقبی است که مردم بهش دادن چون وقتی به دیگران محبت کنی و احترام بزاری متقابلا عکس العمل مثبتش به خودت بر میگرده
ایشان سه پسر داشتن به نامهای سرهنگ ارشد سلطنه - سرهنگ عبدالجواد - یاور امیرزاده ( شازده عبدالعلی میرزا )

در کرمانشاه خیابان جلو خان کوچه ای به اسم ایشان هست  



 ورودی کوچه امیر محترم از سمت خیابان مدرس



کلیسای قدیمی پنی کاستی در کوچه امیر محترم


در میانه کوچه امیر محترم  ساختمان مقابل دبستان امیر معزی می باشد

ساختمان دبستان قدیمی امیر معزی 
با تشکر از آقای مهرداد محی الدین برای ارسال عکس

امیر محترم در منطقه بیلوار چندین قلعه ساختن از جمله قلعه سورنی - قلعه رازیان - .... و قلعه قشلاق امیر محترم که به پدر بزرگم امیرزاده میرسه و همونجا زادگاه پدرم میشه و بقیه ماجرا 

Thursday, January 9, 2014

عمادالدوله

امامقلی میرزای عماددوله پسر محمد علی میرزا دولتشاه






امامقلی میرزای عمادالدوله در سال ۱۲۳۰ هجری قمری در کرمانشاه متولد شد. پدرش محمدعلی میرزا دولتشاه، پسر بزرگ فتحعلیشاه قاجار و از رجال نامدار و پرآوازه عصر قاجار بود. دولتشاه که جد اعلای خاندان بزرگ دولتشاهی محسوب می‌شود، برای سالیان مدید، حاکم مقتدر و بلامنازع کرمانشاه و سایر ایالات غربی ایران بود، و از خود ۱۰ پسر و ۱۴ دختر برجای گذاشت که امامقلی میرزا پسر ششم وی بود. بر اساس شجره نامه‌های موجود از خاندان دولتشاهی، بیشتر احفاد دولتشاه (دولتشاهی‌ها) از فرزندان و اعقاب امامقلی میرزا محسوب می‌شوند.

عمارت مسعودیه
----------------
تا سال ۱۳۴۲ بنایی مربوط به دوران قاجار در اطراف طاق بستان وجود داشت که به عمارت مسعودیه معروف بود که توسط امام قلی میرزا عمادالدوله ساخته شده بود که به منظور نمایان ساختن آثار باستانی و آزادسازی چشمۀ آناهیتا تخریب شد.


نمای دیگر از کاخ مسعودیه 



کاخ عمادیه کرمانشاه 

-----------------------

این بنا عمادیه کرمانشاه است در ده مجنون که بهش میگفتن شتر گلو که در زمان عمادالدوله ساخته شده  !!!
تا زمانیکه میخواستن بلوار ده مجنون را بسازن هنوز آقارش مانده بود .


عمادیه از نمای دیگر
------------------------ 


عمارتی در خیابان گمرک کرمانشاه که ظاهرا عمارت کلاه فرنگی باشه که  بعدها به عنوان سربازخانه استفاده شد
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
  امامقلی میرزا در زمان حیات پدرش و همینطور پس از او، تا زمان حکومت برادر بزرگش، حشمت‌الدوله به تحصیل علوم در زادگاه خویش پرداخت. وی مردی ادیب و شاعر و اهل فضل بود و خطی خوش داشت بعدها با روی کار آمدن محمدشاه جزو شاهزادگانی بود که مورد خشم و سوءظن قرار گرفت و به کرمان گریخت
علامه دهخدا در لغتنامه خویش ضمن اینکه امامقلی میرزا عمادالدوله را از فضلای دورهٔ قاجار معرفی می‌کند، درباره او به نقل از کتاب بزرگ المآثر و الاَّثار (ص ۱۸۷) چنین می‌نویسد:
امامقلی میرزا در علوم شرق زمینی لاسیما فنون حکمیه زحمات بسیار برده و بمقامی ارجمند رسیده بود. سالها در سن شباب بمثابهٔ طلاب حمل کتاب می‌فرموده بمدارس اساتید می‌رفته و در عرض اهل استفادت می‌نشسته‌است. بالجمله ازمشاهیر هنروران دوران بود - انتهی. او راست: کتاب انشاء. (از مؤلفین کتب چاپی، تألیف خانبابامشار)

انتصاب به حکومت کرمانشاه

امامقلی میرزا به سال ۱۲۶۸ هجری قمری و در زمان سلطنت ناصرالدین‌شاه بعنوان حاکم کرمانشاهان منصوب شد و یک سال بعد، در سال ۱۲۶۹ قمری به لقب عمادالدوله ملقب گردید. وی از آن پس به طور تقریباً مداوم (و جز مدتی که همراه شاه به فرنگستان سفر کرد و مدتی که وزیر عدلیه شد)، به مدت قریب به بیست و چهار سال حکومت کرمانشاه و برخی دیگر از نواحی غربی ایران را به‌عهده داشت.
از جمله در سال ۱۲۷۵ هجری قمری، هنگامیکه عموزادهٔ او، خانلرمیرزا از حکومت لرستان معزول و به حکومت اصفهان منصوب گردید، حکومت ولایات لرستان و نهاوند رانیز عهده‌دار گردید. 
عمادالدوله تا اوایل سال ۱۲۹۱ قمری در منصب وزارت عدلیه باقی‌ماند و سپس مجدداً و این بار به جای برادر خود، طهماسب میرزا مؤیدالدوله، به حکومت کرمانشاه و کردستان منصوب گردید.
امامقلی میرزا عمادالدوله سرانجام در نیمه رجب سال ۱۲۹۲ هجری قمری در کرمانشاه درگذشت. به جای او، فرزندش حشمت السلطنه، ضمن پرداخت پیشکشی معتنابهی به شاه، به حکومت کرمانشاه و کردستان رسید.
از آثار خیرات او مسجدی به نام مسجد عمادالدوله است که در سال ۱۲۸۵ هجری قمری در کرمانشاه بنا کرده‌است. از وی همچنین عمارتی در صبای کرمانشاه باقی‌مانده که به عمادیه معروف است.

 وی با احداث بازارها ،مساجد ، سراها و کاروانسراها ، خدمات بی شماری را به شهر کرمانشاه و مردمانش ارائه نمود . بازارهای سرپوشیده کرمانشاه و مسجدی که در این بازار قرار دارد حاصل زحمات امام قلی میرزا است . او یکی از خیرین زمان خود می باشد که برای تأمین هزینه های مسجد و طلابی که در حجره های آن مشغول به تحصیل بودند ، درآمد موقوفات مختلف خود را که شامل بیست وهشت روستا و یکصد وبیست وسه مغازه و یک سرا و یک کاروانسرا بود را ، هزینه می کرد . امام قلی میرزا عمادالدوله در حدود بیست وپنج سال به دیار کرمانشاه خدمت کرد ودر نهایت در شهر تهران دارفانی را وداع گفت .

Gholi-Mirza Etemadolleh

There are people in the region of Kermanshah those who belongs to Qajar kingdom,they are turks.They have been living in Kermanshah for many years ,so we respect them as well as the people of for 25 years.he died in TehKermanshah.Gholi-Mirza Etemadolleh was among those turks,He was the governer of Khozestan,Kermanshah,Lorestan during Qajar kingdom.Gholi-Mirza served the people of Kermanshah under Qajar monarchy. During his tenure Markets,Mosques and several caravanserais were built in the city.All the markets and mosques of Kermanshah were made in his era.He was the governer of Kermanshah Iran.

خاندان دولتشاهی - دولتشاه

خاندان دولتشاهی یکی از بزرگترین و قدیمیترین خانواده‌های ایرانی به شمار می‌روند. جد بزرگ این خاندان محمدعلی میرزا دولتشاه فرزند بزرگ فتحعلیشاه قاجار بود.تهیه شجره‌نامه کامل و دقیق از این خاندان بزرگ که برخی شمار اعضای آن را در سرتاسر دنیا، بیش از پنجاه هزار نفر می‌دانند، کار بسیار دشواری است. 
--------------------------------------------


محمد علی میرزا دولتشاه فرزند ارشد فتحعلی شاه قاجار که حاکم استانهای کرمانشاه، لرستان و خوزستان در آن زمان بود.

محمدعلی­میرزا متخلص به دولت و ملقب به دولتشاه پسر بزرگ فتعلی­شاه قاجار از زن گرجی او که که در سال 1203(ه.ق) متولد و در سال 1237(ه.ق) در 34 سالگی در راه بغداد که برای تسخیر آن حرکت کرده بود به مرض وبا درگذشت. از شاهزاده‌های بنام ایرانی دوران قاجار و سر سلسله خاندان دولتشاهی ایران می‌باشد. وی در قصبهٔ نوا در مازندران به دنیا آمد. پدرش فتحعلی شاه قاجار و مادرش زیباچهر خانم، سی وسومین همسر وی، از اهالی گرجستان بود. دولتشاه اولین پسر فتحعلی شاه قاجار و هفت ماه از عباس میرزا نایب السلطنه بزرگ‌تر بود ولی چون مادرش از ایل قاجار نبود، نمی‌توانست جانشین شاه باشد. وی جزء پسران باکفایت فتحعلی­شاه بود. در 9 سالگی به حکومت فارس رسید و مدتی بعد به حکومت قزوین انتخاب شد. در دفع فتنه نادر همراه پدرش فتحعلیشاه بود. در 19 سالگی به حکومت خوزستان (بخش شمالی خوزستان شامل شوشتر، دزفول و هویزه)، لرستان و کرمانشاه منصوب شد. در نبرد با عثمانی­ها آنان را شکست داد که منجر به عقد معاهده صلح ارزنه­الروم گردید. چندی بعد دوباره در جنگ با عثمانی­ها راهی شد و فاتح گردید و سرانجام در راه فتح بغداد فوت کرد و در کرمانشاه مدفون گردید.در زمان فتحعلی­شاه فرانسه و انگلیس برای حضور در ایران با یکدیگر رقابت داشتند. در هر دوره یکی از آن­ها در ایران حضور داشت و دیگری خارج می­شد. پس از رفتن انگلیسی­ها عده­ای از افسران فرانسوی برای تعلیم کردهای حوزه حکومتی محمدعلی­میرزا دولتشاه به کرمانشاه آمدند ولی عملیات و آموزش این افسران نیز قرین موفقیت نشد و پس از مرگ دولتشاه از ایران به هند رفتند. دولتشاه ده پسر و چهارده دختر داشت، پسران وی به ترتیب عبارتند از:
محمد حسین میرزا حشمت الدوله، طهماسب میرزا موید الدوله، نصرالله میرزا والی، اسدالله میرزا، فتح الله میرزا، امام قلی میرزا عماد الدوله، نور الله میرزا، جهانگیر میرزا، محمد رحیم میرزا و ابوالحسن میرزا؛ خاندان دولتشاهی از نوادگان محمدعلی میرزا و منسوب به او هستند.


سخنی با دوستان

سلام
من کیم و از کجا آمدم  شاید مهم نباشه اما من یک انسانم با ظاهری مثل همه اما متفاوت  با اندیشه های ویژه خودم ، با رویاهای خودم و زندگی که فقط ازآن من است  ، با خاطراتی که فقط در دل من است و پدر ، مادر و بستگانی که دوستشان دارم و درکشان میکنم ...
هر چه روزها و سالها میگذره  یک سری اتفاقات و حوادث زندگی هم فراموش میشه و شاید محو بشه به همین دلیل سعی کردم تا آنجایی که ذهنم یاری میکنه  و با استفاده از خاطرات بزرگان فامیل که تعدادشان بسیار بسیار محدود شده هر چه بیاد دارم بنویسم .
امیدوارم هر کسی این نوشته ها را می خوانه  هیچوقت به ذهنش خطور نکنه که قصد خودنمایی یا خدایی نکرده توهین به کسی را داشتم  .
   
تعدادی از افراد که در نوشته هام ازشون نام میبرم دارای لقبی بودن که از کودکی توسط خانواده یا دوستانشان به آنها داده شده و تا آخر عمر همراهشان بوده  خودشان هم آگاه بودن پس واقعا من بی تقصیرم .
پدرم همیشه دوست داشت اسم یکی از دخترها یا نوه هاشو بذاره کانی ، کانی  در زبان کوردی یعنی چشمه ، چشمه  پاک و زلال ... آخه پدرم ظهرهای تابستان زیر سایه درختهای بید کنار چشمه می نشست و براش لذت بخش بود اما داشتن دختری به اسم کانی براش فقط یک آرزو بود که محقق نشد به همین خاطر زیر همه نوشته هام اسم کانی رو یادداشت میکنم .
یک نکنه دیگه که باید اشاره کنم ، با عرض معذرت از همه دوستان بعضی جاها مجبورم کلمات یا جملاتی رو بکار ببرم که شاید یه جورایی خارج از ادب باشه ولی با حذف یا تغییر جمله لطف ماجرا هم از بین میره .
نمیدانم کسی این نوشته ها رو میبینه یا نه ؟ ولی ای کاش اگر کسی دید نظرش رو بدون غرض برام یاد داشت کنه خوشحال میشم .

( راستش این متن سخنی با دوستان را من حدود 11 سال پیش که پدرم فوت کردن در وبلاگم نوشتم به همین دلیل دوباره تکرار کردم . قابل توجه دوستانی که خواننده وبلاگ های قبلی من بودن )
کانی