از قدیم و قبل از تولد من همیشه گروههایی از مردم که به خراط معروف بودن و با چوب و پوست گوسفند و بزو ... وسایل مورد نیاز کشاورزان و دایره ، تمبک و ... میساختن .
این افراد زمستانها یکجا نشین بودن یا به کشورهای گرم و شهرهای گرم میرفتن و بقیه ماههای سال کوچ میکردن . هر بار که میامدن منطقه بیلوار زیر درخت های گردو وسایلشان را پهن میکردن و چند تا چادر بر پا میکردن چون درختها بحد کافی بزرگ و بلند بودن سایه وسیعی داشتن همینطور بخاطر وجود خانواده پدرم احساس آرامش داشتن در ضمن به چشمه آب نزدیک بودن .
تابستان که میامدن میرفتیم پیش اونا و با بچه هاشون بازی میکردیم یا ساعتها می نشستیم و دقت میکردیم که چه چیزی میسازن . مردهای خراط معمولا کارهای دستی مثل ساختن ظرفهایی برای شکستن قند - تشی - سرند - دایره و .... میساختن و شبها به شکار خرگوش (خه روش راوو ) - کبک و سیاه کَرک میرفتن .
خانمها که بهشان میگفتن اوسا ژن ( زن استاد )هم دست ساخته های شوهرانشان را میبردن روستاهای دور و نزدیک میفروختن البته هر روستایی که پول نداشت میتوانست کره - نان - روغن و ... پرداخت کنه . زنها برای فروش میرفتن چون معمولا زنهای روستا خیلی محجوب بودن و فرهنگشان طوری بود که با مرد غریبه صحبت نمیکردن یه جورایی در فرهنگشان اینطور یاد گرفته بودن .
اونا همراهشان سگ و تازی شکاری داشتن با تازی ها شکار میرفتن . البته خیلی مردمان پر سر و صدا یی بودن و خیلی با داد همدیگر رو صدا میزدن
قبل ترها خراطها برای حمل و نقل از الاغ و قاطر استفاده میکردن اما به مرور موتور و وانت جایگزین قاطر کردن . اما چند سالی میشه که اونها هم در کرگسار کرمانشاه یکجا نشین شدن امروزه دیگه اون وسایل کاربرد نداره دیگه کمتر زنی تشی میخره و پشم را به نخ تبدیل میکنه همه چی ماشینی شده ، دیگه نیازی به سرند ندارن چون کمباین گندمها رو تمیز درو میکنه و به همین دلایل این هنر هم داره فراموش میشه .
الان که دارم مینویسم بوی جَفت که باهاش موهای پوست را میکندن و چرم درست میکردن رو حس میکنم یه جورایی شاید برای همه خیلی قابل درک نباشه ولی معتقدم یه چیزایی هست باید دیده باشی تا بهتر حس کنی ...
هنوز عده ای ازشون با خانواده ما مخصوصا برادر بزرگم در رفت و آمد هستند مخصوصا چند سال پیش که رفتم صحرا ( از این به بعد بجای قلعه میگم صحرا چون همیشه به این اسم گفتیم ) خانواده مشی سوزعلی (سبز علی ) همراه خانمش آمدن دیدن ما خیلی خاطرات برام تداعی شد .
اسمهاشون رو خیلی بیاد ندارم اما عده ای که یادم هستن ;کلای اسکه نه ر (کربلایی اسکندر ) کلای گُلی (کربلایی گلی ) کلای مامد علی (محمد علی ) - سوز علی - گرجی -قشنگ
( البته این قشنگ عروسشان بود ولی معمولا اسم تازیهاشان رو هم میزاشتن قشنگ )
خیلی آدمهای تیز و بزی بودن و حتی زنهاشان یک تنه چند تا مرد حریف بودن گاهی که دعوا میکردن کسی جلوشان توان قد علم کردن نداشت . موقع حمام کردن بچه ها رو میداختن تو استخر ( هه سول ) که با آب یخ قنات پر شده بود یه جورایی از بچگی با خشونت طبیعت مبارزه میکردن ، بچه ها پا برهنه و گاهی لخت تو خار و خاشاک میرفتن و آخ نمیگفتن حتی غذایی که میخوردن بارها رو زمین می افتاد و با یه فوت کردن کاملا تمیز و بهداشتی میشد .
زبان مخصوصی داشتن که ما متوجه نمیشدیم اما فارسی و کوردی را با لهجه خاصی هم صحبت میکردن ....
این افراد زمستانها یکجا نشین بودن یا به کشورهای گرم و شهرهای گرم میرفتن و بقیه ماههای سال کوچ میکردن . هر بار که میامدن منطقه بیلوار زیر درخت های گردو وسایلشان را پهن میکردن و چند تا چادر بر پا میکردن چون درختها بحد کافی بزرگ و بلند بودن سایه وسیعی داشتن همینطور بخاطر وجود خانواده پدرم احساس آرامش داشتن در ضمن به چشمه آب نزدیک بودن .
تابستان که میامدن میرفتیم پیش اونا و با بچه هاشون بازی میکردیم یا ساعتها می نشستیم و دقت میکردیم که چه چیزی میسازن . مردهای خراط معمولا کارهای دستی مثل ساختن ظرفهایی برای شکستن قند - تشی - سرند - دایره و .... میساختن و شبها به شکار خرگوش (خه روش راوو ) - کبک و سیاه کَرک میرفتن .
خانمها که بهشان میگفتن اوسا ژن ( زن استاد )هم دست ساخته های شوهرانشان را میبردن روستاهای دور و نزدیک میفروختن البته هر روستایی که پول نداشت میتوانست کره - نان - روغن و ... پرداخت کنه . زنها برای فروش میرفتن چون معمولا زنهای روستا خیلی محجوب بودن و فرهنگشان طوری بود که با مرد غریبه صحبت نمیکردن یه جورایی در فرهنگشان اینطور یاد گرفته بودن .
اونا همراهشان سگ و تازی شکاری داشتن با تازی ها شکار میرفتن . البته خیلی مردمان پر سر و صدا یی بودن و خیلی با داد همدیگر رو صدا میزدن
قبل ترها خراطها برای حمل و نقل از الاغ و قاطر استفاده میکردن اما به مرور موتور و وانت جایگزین قاطر کردن . اما چند سالی میشه که اونها هم در کرگسار کرمانشاه یکجا نشین شدن امروزه دیگه اون وسایل کاربرد نداره دیگه کمتر زنی تشی میخره و پشم را به نخ تبدیل میکنه همه چی ماشینی شده ، دیگه نیازی به سرند ندارن چون کمباین گندمها رو تمیز درو میکنه و به همین دلایل این هنر هم داره فراموش میشه .
الان که دارم مینویسم بوی جَفت که باهاش موهای پوست را میکندن و چرم درست میکردن رو حس میکنم یه جورایی شاید برای همه خیلی قابل درک نباشه ولی معتقدم یه چیزایی هست باید دیده باشی تا بهتر حس کنی ...
هنوز عده ای ازشون با خانواده ما مخصوصا برادر بزرگم در رفت و آمد هستند مخصوصا چند سال پیش که رفتم صحرا ( از این به بعد بجای قلعه میگم صحرا چون همیشه به این اسم گفتیم ) خانواده مشی سوزعلی (سبز علی ) همراه خانمش آمدن دیدن ما خیلی خاطرات برام تداعی شد .
اسمهاشون رو خیلی بیاد ندارم اما عده ای که یادم هستن ;کلای اسکه نه ر (کربلایی اسکندر ) کلای گُلی (کربلایی گلی ) کلای مامد علی (محمد علی ) - سوز علی - گرجی -قشنگ
( البته این قشنگ عروسشان بود ولی معمولا اسم تازیهاشان رو هم میزاشتن قشنگ )
خیلی آدمهای تیز و بزی بودن و حتی زنهاشان یک تنه چند تا مرد حریف بودن گاهی که دعوا میکردن کسی جلوشان توان قد علم کردن نداشت . موقع حمام کردن بچه ها رو میداختن تو استخر ( هه سول ) که با آب یخ قنات پر شده بود یه جورایی از بچگی با خشونت طبیعت مبارزه میکردن ، بچه ها پا برهنه و گاهی لخت تو خار و خاشاک میرفتن و آخ نمیگفتن حتی غذایی که میخوردن بارها رو زمین می افتاد و با یه فوت کردن کاملا تمیز و بهداشتی میشد .
زبان مخصوصی داشتن که ما متوجه نمیشدیم اما فارسی و کوردی را با لهجه خاصی هم صحبت میکردن ....
No comments:
Post a Comment